رفتن به بالا
  • چهارشنبه - ۳ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۳:۴۴
  • کد خبر : ۲۸۷۴۹
  • چاپ خبر : خشکسالی، خانواده چهارنفره را کشت

خشکسالی، خانواده چهارنفره را کشت

به قلم : بهمن نامور مطلق،معاون سازمان میراث فرهنگی و گردشگری آفتاب بافق؛ پس از خشکسالی وحشتناک و کشنده سال‌های متمادی و شدت گرفتن آن در سال 1373 دیگر طاقت نیاورد و همراه سه فرزندش مجبور شد محل سکونت خود در حاشیه کوه و کویر را ترک کند. بسیاری از خشکسالی و به دنبال آن […]

به قلم : بهمن نامور مطلق،معاون سازمان میراث فرهنگی و گردشگری

آفتاب بافق؛ پس از خشکسالی وحشتناک و کشنده سال‌های متمادی و شدت گرفتن آن در سال 1373 دیگر طاقت نیاورد و همراه سه فرزندش مجبور شد محل سکونت خود در حاشیه کوه و کویر را ترک کند.

بسیاری از خشکسالی و به دنبال آن قحطی بی‌سابقه این سال‌ها کشته شده بودند. همین باعث شد تا او به طرف نزدیک‌ترین شهر یعنی شهر بافق حرکت نماید. به امید نجات خود و فرزندانش به سوی آبادی پیش می‌رفت ولی از نحوه برخورد اهالی بیمناک بود. نمی‌دانست چه واکنشی نسبت به آنها خواهند داشت.

از دور با دیدن درختان نخل همگی خوشحال شدند زیرا می‌دانستند در آنجا آب و غذایی خواهند یافت. نزدیکتر که شدند نهری در حاشیه روستا نمایان شد و فرزندانش به محض دیدن آب بی‌اختیار بسرعت به سوی نهر دویدند.

یکی از کودکان اهالی با مشاهده آنها وحشت زده فریاد بلندی سرداد. صدایش در روستای ساکت و آرام طنین‌انداز شد و سایر اهالی روستا نیز به خیال آنکه این غریبه‌ها قصد آزار آن کودک را داشتند به سویشان هجوم آوردند.

هر کس با هر چیزی که داشت به این مادر و فرزندانش ضربه می‌زد. اگر چیزی در دست نداشت با پرتاب کلوخ و آجر می‌کوشید تا در این کار به قول خودشان قهرمانانه شرکت نماید.

مادر بیچاره نمی‌دانست چه باید بکند هر چه تلاش کرد تا بچه‌ها را جمع و فرار کند نتوانست. زیرا با هر ضربه بیل یا پرتاب سنگ آنها از هم دورتر می‌شدند. فریادها و دشنام‌ها محیط را به صحنه تمام عیار یک جنگ تبدیل کرده و او خودش نیز بسختی مجروح شده بود. درمانده و ناامید بدون اینکه بچه‌هایش را بیابد از مهلکه گریخت.

یکی از بچه‌ها به دلیل صدمات مهلک در جا کشته شد. برخی از اهالی که دلشان سوخته بود به مأموران خبر دادند و هنگامی که آنها به محل رسیدند مردم را متفرق کردند و دو فرزند را به طرف بیمارستان انتقال دادند. در میان راه یکی دیگر از بچه‌ها که خون تمام وجودش را فراگرفته بود کشته شد. در نتیجه فقط یکی از آنها توانست تا بیمارستانی در یزد طاقت بیاورد. خوشبختانه با تلاش بی‌وقفه خدمه و پزشکان او نجات پیدا می‌کند و چون نامش را کسی نمی‌دانست برایش نامی هم انتخاب می‌کنند.

اهالی می‌گویند آن مادر به صورت مخفیانه تا مدت‌های زیادی شبها به همان محل می‌آمد و در جست‌و‌جوی فرزندانش آن محیط را تا صبح می‌گشت. برخی می‌گفتند خودشان سایه‌اش را دیده‌اند و برخی دیگر صدایش را شنیده بودند. تعدادی می‌گفتند شب‌ها صداهای عجبیی مانند ناله می‌شنوند. و تعداد زیادی نیز بارها او را در خواب دیده بودند.

راستی نام آن کودک نجات یافته را ماریتا گذاردند. بعدها ماریتا نام یکی از یوزپلنگ‌های معروف ایرانی شد. ماریتا نیز چند سال به تنهایی در محیطی محافظت شده باقی ماند و در تنهایی در سال 1382 زودتر از مدت معمول مرد. پس از چنین کشتاری بود که آن روز را روز یوزپلنگ ایرانی نامگذاری کردند. این روز نهم شهریور 1373 بود. حال مردم بافق دیگر حس حماسی و قهرمانی ندارند. برعکس حسی تراژیک فضای شهر را آکنده کرده است، گویی گناهی بزرگ و نابخشودنی مرتکب شده باشند. احساس گناه مردم این نواحی را فراگرفته است.  به همین دلیل در عمومی‌ترین و مناسب‌ترین مکان شهر یعنی کوهی که بر فراز بوستان بزرگ شهر قرار دارد، مجسمه‌ای سترگ از یک یوزپلنگ ماده نسب کرده‌اند. به او ادای احترام می‌کنند و با تجلیل از او می‌کوشند تا از عذاب وجدان خویش بکاهند.

اما یوزپلنگ هنوز چشمانش به طرف همان روستایی است که توله‌هایش را از دست داده بود. نگاهی نگران و آکنده از غم.

 

منبع: روزنامه ایران

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده