رفتن به بالا
  • پنجشنبه - ۲۶ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۱
  • کد خبر : ۴۶۴۵۹
  • چاپ خبر : دلنوشته فرزند شهید ” علی اکبر قنبری زاده ” برای پدر

دلنوشته فرزند شهید ” علی اکبر قنبری زاده ” برای پدر

آفتاب بافق،دلنوشته ساجده قنبری زاده برای پدر شهیدش” علی اکبر قنبری زاده” بسیم رب شهید یک، دو، سه، یکی دار فانی را وداع گفت. یک، دو، سه، یکی به آسمان پر کشید.از کجا می دانید که یک، دو، سه بعدی شما نباشید. آخرین لحظات محو شدن است و پرده ی نیلوفری در انتهای دشت آتش […]

آفتاب بافق،دلنوشته ساجده قنبری زاده برای پدر شهیدش” علی اکبر قنبری زاده”

بسیم رب شهید

یک، دو، سه، یکی دار فانی را وداع گفت. یک، دو، سه، یکی به آسمان پر کشید.از کجا می دانید که یک، دو، سه بعدی شما نباشید.

آخرین لحظات محو شدن است و پرده ی نیلوفری در انتهای دشت آتش می گیرد،خورشید پرتوهای فروزانی خود را از دامن دشت جمع می کند و

 نرگس چشمانش را به پرده ی لاجوردی می دوزد و جامه ی خونین خود را بر تن می کند. برای آخرین بار به صورتش نگاه می کنم، گمان می کنم صحنه های عاشقی ما رو به پایان است.

دوربین چشمانم همانند فلش بکی در تیرگی غم می درخشد  و عاشقانه های ما را در مقابل دیدگانم تبدیل به رقص غم  می کند.

 موج خروشان اقیانوس،به سوی ساحل چشمان پرآشوبم می آید و آرام نم قطرات اشکی که از جنس عشق و غم هستند، بر گونه های رنگ پریده ام می غلتد.

آهی سنگین از نهادم بلند می شود. ناخودآگاه سیل قطرات اشک  همچون رودی بر کوهستان چشمانم جاری می شود ،دستم را به گونه های یخ زده و چشمان ه خونه نشسته ام می کشم، قطرات اشک با عجله بر روی گونه ام سرازیر می شود.

بغضی گلویم را گرفته است احساس کوفتگی می کنم، گویی درختان خسته و دلگیر شهر وجودم را به دار آوخته اند،

سکوتم دردناک تر ازدرد های این دنیای فانی ست . ابر ها هم در آ سمان بی رنگ بیرنگی های شهر فریاد غم سر می دهد ، و قطرات شلاقی خود را بر سرو رویم فرود می آورند.

به آسمان خون کشیده نگاه می کنم  به یاد همان زمان هایی که عمرم در صحنه ی هستی نقش کم تری ایفا کرده بود.

چه زود گذشت ،چه زود گذشت ،خنده های کودکی ام که به شوق لبخند هایش قهقه می زدم  ، چه زود گذشت …

دلم برای صدایش که همچون آرام بخشی بر روح و روانم است پرمی کشد، دلم برای اوج حمایت دستانش  که خون گرمای عشق را میهمان کوچه های رگ های یخ زده ام میکرد تنگ شده است.

چه زود گذشت  وقتی اسمت را صدا میزدم ، باجان گفتنت، نمی دانستم که با هزاران دقیقه وثانیه ای که از تار و پود عشق ساخته ایی  و به من عطا کردی  چه کنم؟

باورش برایم دشوار است، دشوار است که باورکنم همه ی مردم این شهرخالی، دست به دست هم دادند که نبودت راباورکنم…

چه زود دخترک قصه ات را در پهنه ی بی رحم زندگی تنها گذاشتی…چه زود پرده سیاهی را به قلبم هدیه دادی،

چه زود چادری به سیاهی غم تمام غم های جهان به روحم آویختی.

.چه زود گذشت….

هنگامی که در آغوشت غرق می شدم وتو با تمام سلول های عشقت بردیدگانم بوسه میزدی…

عشق جان، من دروصف توعاجزم…چون شیری تنومندتر و فراتراز رستم وسهراب افسانه ها هستی…

ای عشق همچون باغبانی بودی که با عشق باغچه ای برای خود بنهادی، زود نبود که گل های باغت را تنها بگذاری؟ چه زود گذشت…ای کاش قاصدکی بیاید…ای کاش قاصدکی بیاید و خبری ازعشق جاویدم بیاورد… قاصدک درکدام سوی این گذرگاه است… هرچه می نگرم قاصدکی را نمیبینم یا قاصدکی اطرافم نیست یاچشمانم کم سو شده است.

زود نبود که من به دیدن آخرین لبخندت بیایم…زود نبود که بجای اینکه به امید خودت زندگی کنم به امید آرزوهایت زندگی کنم؟

آیا زود نبود که قلبم همچون دست هایم یخ بزند؟چه زود گذشت که قلب سرشار از شور و شوقم برای دیدنش درآخرهفته نابود شد…

از آبان بیزارم،از چهارشنبه بیزارم به سبب اینکه عشقم را ازمن جدا کرده است…من همان چهارشنبه منتظرش بودم اما فقط عکسش رابرایم آوردند،چه زود گذشت دنیای دخترانه ام و چه زود شروع شد لبخندهایی که برای ظاهرسازی قلب خورد شده ام است… برای آخرین بارکه دو دیده ام برچهره ی مشعشع تابانت افتاد چیزی را دیدم که تا کنون نتوانستم فریادی دم بدهم… آن لبخندت که فقط برای تک دردانه ات زدی و وبا همان غنچه ی لبانت وجودم را برآتش کشیدی… عشق جان قلبم به عشق لبخندت می تپد با یادآوری این خاطرات رعد و برقی برآسمان چشمانم میزند و خیابان خیس چشمانم خیس ترمی شود…

روی بام قلبم، درست کنج متروکه ترین جای دنیا چه قدر جای بودت خالیست

گرخواهند نویسند زقصه لیلی مجنون دیگری

،قصه مرا نویسند که لیلی مجنون هست اما مجنون لیلی دیگر….

 

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده