رفتن به بالا
  • دوشنبه - ۳۰ دی ۱۳۹۸ - ۱۵:۵۹
  • کد خبر : ۹۱۱۰۹
  • چاپ خبر : عدم توانایی “نه گفتن” اعتیاد و سقوط بود

عدم توانایی “نه گفتن” اعتیاد و سقوط بود

” بر اساس پرونده های واقعی در  نیروی انتظامی بافق “   کمبود محبت پدری، دوستان ناباب و گرفتن آن نخ سیگار در شب سرد زمستانی باعث معتاد شدن و بیچارگی من شد تا اینکه متوجه شدم…  آفتاب بافق؛ از زمانی که یادم می آید پدرم فردی بسیار سخت گیر و روش های تربیتی خاص […]

” بر اساس پرونده های واقعی در  نیروی انتظامی بافق “

 

کمبود محبت پدری، دوستان ناباب و گرفتن آن نخ سیگار در شب سرد زمستانی باعث معتاد شدن و بیچارگی من شد تا اینکه متوجه شدم…

 آفتاب بافق؛ از زمانی که یادم می آید پدرم فردی بسیار سخت گیر و روش های تربیتی خاص خودش را دشت. فردی مذهبی که در مور مسائل مذهبی و اعتقادی هیچگونه نرمشی از خود نشان نمی داد.

وقتی که وارد سن بلوغ و نوجوانی ام شدم مشکلات با پدرم و روش های تربیتی او شروع شد. با بدترین روشها و گاهی کتک ما را برای نماز بیدار میکرد که باعث می شد از انجام آن کار شدیداً بیزار شوم. این کوچکترین اختلاف ما بود.

تمام نوجوانی و جوانی ام درگیر اختلاف نظرها و مشکلات بین خودم و پدرم شد. تا آنجایی که به یاد دارم پدرم شدیداً دوست داشت متناسب با علایق و خواسته های او لباس بپوشم، رفتار کنم و حتی رفت و آمدهایم را نیز تحت نظر داشت از انجام تمام کارهایی که هم سن و سال هایم انجام می دادند باید دوری می کردم. چرا ؟ چون پدرم دوست نداشت و آن کارها را بی فایده می دانست.

درآن زمان که من در پی پذیرفته شدن درگروه همسالان و دوستان خودم بودم در سن جوانی و نوجوانی، سن بلوغ، سنی که می خواستم استقلال و عدم وابستگی خودم را به همه نشان دهم، من با اعتماد به نفس و غرور که بله من هم هستم من دیگر مرد شده ام با پدرم اختلاف نظر داشتیم و او همیشه عصبانی می شد.

در مقابل دوستانم به من سیلی زد و هرچه از دهانش بیرون آمد به من و دوستانم می گفت هنوز هم به یاد دارم که تا مدت ها خودم را از دوستانم پنهان می کردم ازآن روز به بعد، فرد دیگری شدم. بنای ناسازگاری گذاشتم با کلیه ی کارهایی که پدرم می گفت انجام دهم مخالفت می کردم سریع دعوا و آشوب شروع می کردم می خواستم با زبان بی زبانی بگویم که شما غرور مرا خورد کرده اید.

یک شب دعوا بالا گرفت . پدرم مرا از خانه بیرون کرد تا ساعت 12شب دو بار درب خانه رفتم کسی درب را باز نکرد. من دیگر نمی خواستم جلوی فامیل و اقوام کوچک شوم. پس به خانه ی هیچ یک از اعضای فامیل نرفتم و ای کاش هرگز به آن جا نمیرفتم خانه مجردی یکی از دوستانم که غیر ازمن 4 و 5 نفر دیگر هم آنجا بودند و بساط همه چیز پهن بود.

حالم خیلی بد بود. من هرگز بیرون از خانه نبودم. فقط 17 سالم بود. یکی از افراد آنجا وقتی حال خراب مرا دید یک نخ سیگار به من تعارف کرد نتوانستم “نه بگویم” من بار دیگر جلوی آن ها کوچک می شدم و غرورم از این بیشتر خورد می شد. ای کاش هرگزاین کار را انجام نمی دادم.

هیچ کسی مرا مجبور به انجام کاری نکرد وقتی آن نخ سیگار را گرفتم اصلاً فکر نمی کردم کارم به اینجا برسد نه گفتن به آن نخ سیگار و گرفتنش مثل مجوزی بود تا دست به هرکاری بزنم تا غرورم را دوباره بسازم؛ ورود من به جاده ی تباهی و دیگر با پدر و مادرم هم ارتباطم را قطع کردم. دیگرکسی برایم مهم نبود.

بعدها متوجه شدم پدرم بعد ازشنیدن اینکه به چه حال و روزی افتادم سکته کرده و مادرم از غصه ی پدرم دق کرد و مایه ی آبروریزی برادران کوچکتر از خودم هستم الان 4 بار به کمپ های ترک اعتیاد مراجعه کردم. اما چنان به موادمخدر وابسته شده ام که هنوز هم نمی توانم نه بگویم. به خدا قسم من یک پسر 17 ساله بوده اما الان 20سال گذشته و 37 ساله شده و دارای فرزند هستم ولی هنوز برای ترک اعتیاد مشکل دارم.

از جوانان و نوجوانان خواهش میکنم دور دوستان ناباب را خط بکشید راست می گویند آدم برای موفقیت باید افراد خوب را ملاقات کند به هر چیزی که خلاف خواسته ی قلبی تان هست یک “نه ” بزرگ بگوید.

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده