رفتن به بالا
  • سه شنبه - ۱۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۶:۴۴
  • کد خبر : ۳۲۱۲۲
  • چاپ خبر : “هویت خانه های خشتی”

“هویت خانه های خشتی”

به قلم: سیده اسماء حسینی مبارکه آفتاب بافق؛ خرسند و خندان در دستان باد میچرخید و میرقصید، باد هوهو کشان او را با خود میبرد. تا آن دور دست ها… جایی میان قلب  سرزمین ما… جایی در امتداد کویرآنجا که زمینش ملتهب بود و لبانش از خشکی ترکیده  ….. رسیدند و باد اور ا فرود […]

به قلم: سیده اسماء حسینی مبارکه

آفتاب بافق؛ خرسند و خندان در دستان باد میچرخید و میرقصید، باد هوهو کشان او را با خود میبرد.

تا آن دور دست ها… جایی میان قلب  سرزمین ما… جایی در امتداد کویرآنجا که زمینش ملتهب بود و لبانش از خشکی ترکیده  …..

رسیدند و باد اور ا فرود آورد  و او در سینه سار آفتاب دلبری میکرد و روزگار را سپری.

در همین ایام آمدند و او را با خود بردند ،  آبی بر سر و صورتش زدند و مردی قوی بنیه لگد میکوبید بر پیکره اش انگار مأمنی یافته بود برای رهایی از دق ِ دلی هایش.

سپس اورا به خورشید سپردند،اوهم با سر انگشتان نرمش میخواست مرحمی بر دردِ لگدهای آن مرد  بگذارد و از دلش درآورد.

بعد از ارامش آن تابیدن ،همان مرد او را به کناری کشاند.

او و او ها دست بر دست هم دادند ،لطف هم نشینی پذیرفتند و پیِ ای  شدند به پهنای  تکیه گاه و سرپناه، هویت خانه ای خشتی .

کم کَمَک پِی ها سر بر آسمان برافراشتندو گنبدی گرد  سرپوش  آنها شد و در مرکز آن شیشه ای قطور برای ملاقات بآ آفتاب.

و جای او درست لب طاقچه ای بود  در یکی از اتاق های این عمارت گِلی.

همان هنگام بود که برو بیاها بیشتر و بیشتر شد،

بررویش ترمه ای با نقش ترنج انداختند  ، گوشه  اش قرانی دست نویس و نفیسو گوشه دیگرش فانوسی آماده ی تابیدن و  شبی از همان شب ها هلهله ای نزدیک میشد

جمعیتی کِل کِشان عروسی با رخت سپید به خانهمی اوردند.

بوی اسپند همه جا پیچیده بود

آینه نقشِ مهتاب به خود گرفته بود ،کودکان دور حوض میچرخیدند و نو عروس به اتاقش وارد شد.

فانوس شعله کشید و قران بوسیده شد  و با بسم اڵله الرحمن الرحیم  خاطره سازی آغاز شد.

روزها آمدند و رفتند

روزی جقجقه ای  چوبی از هنر پدر بر لب طاقچه بود

روزی ترانگبینی شیره کشیده از دستان مادر

روزی پنج سنگ ِ یه قل دو قل

روزی دفتر وقلمی جویده شده

آری او میدید ذره ذره زندگی را

میبویید صفا و سادگی را

و میشنوید  نبض عاشقی را

در مقابل چشمانش کودکانی چشم گشودند و قد کشیدند

قهقه  ها، داستان های دور کرسی را، رادیوهای نفتی  ، عینک خای دسته نخ پیچی شده و بعد عکسی از پدر و در آخر عکسی از مادر…..

و سالهای هیاهو بگذشت ،سکوت بود وسکوت سقف ,غمش می چکید و ترمه ای که کسی نبود بتکاند خاک غصه اش را،زیلوی خاطرات جمع شده کنارِاتاق، شیشهای  عمر بشکسته و سقف  های زندگی ِ فروریخته.

و اکنون من آن ذره خاکم بر لب طاقچه فرتوت و چروکیده ،خرابه و متروک، …..محل   تخلیه زباله ها و لونه ی گربه ها و سگ ها ،همین حوالی … پشت اولین میدان این شهر که خانش مینامیدند.

 

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده