رفتن به بالا
  • چهارشنبه - ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۳
  • کد خبر : ۱۲۵۷۲۵
  • چاپ خبر : داستان یک شهر

داستان یک شهر

آفتاب بافق؛ روز خوبی را شروع کرده بودم، اوایل اسفند ماه بود و هوا آفتابی .  صدای گنجشک ها همه ی فضای حیاط را پر کرده بود ، نسیم ملایمی می وزید و شکوفه های سفید درخت آلو  را نوازش می داد . جوانه های کوچکی بر روی بوته ی گل خطمی روییده و گلدان […]

آفتاب بافق؛ روز خوبی را شروع کرده بودم، اوایل اسفند ماه بود و هوا آفتابی .

 صدای گنجشک ها همه ی فضای حیاط را پر کرده بود ، نسیم ملایمی می وزید و شکوفه های سفید درخت آلو

 را نوازش می داد . جوانه های کوچکی بر روی بوته ی گل خطمی روییده و گلدان های گل یخ برای سبز شدن

آماده بودند .

خانه تکانی دم عید تمام شده بود و حالا خانه داشت از تمیزی برق می زد .

امروز کار زیادی نداشتم فقط مانده بودم برای ناهار چه غذایی بپزم ؟

بین خورشت فسنجان و قرمه سبزی مردد بودم که موبایلم زنگ خورد ، منتظر تماسی از دانشگاه پسرم بودم،

 ولی دوستم پشت خط بود

_سلام

_سلام،  خوبی ؟

_بد نیستم ، حسابی کلافه م ، میشه اگه وقت داری یه سر بیای خونه ی ما

_نگران شدم ، اتفاقی افتاده ؟

_نه چیزی نیست فقط اگر کاری نداری یه سر بیا این جا ، زحمتی برات داشتم

تا آمدم چیزی بگویم خداحافظی کرد .

رودربایستی مانع شد که نه بگویم . آماده شدم و راه افتادم .

نشانه های خانه تکانی روزهای پایان سال از در و دیوار خانه ها پیدا بود . از آبریز خانه ها آب بیرون می زد

وقالی های شسته بر سر دیوارها خودنمایی می کرد .

خیابان خلوتی را انتخاب کردم تا زودتر برسم . ته آسمان هاله ی تیره رنگی دیده می شد و نسیم ملایم صبح به

باد نسبتا شدیدی تبدیل شده بود

 درخانه ی دوستم باز بود،  وارد شدم .

ضربه ای به شیشه ی در زدم . دوستم گفت: بیا تو، خیلی خوش اومدی

از دیدن وضع خانه حسابی جا خوردم .همه چیز ریخته واریخته و پخش وپلا بود .

مبل ها و صندلی ها همه ی نشیمن خانه را پر کرده بود

با تعجب پرسیدم:

_این چه وضعیه ؟ اتفاقی افتاده ؟

_ نه بابا ! خیر سرم گفتم امسال یه تغییری در چیدمان خونه بدم ولی هر کار می کنم به دلم نمی نشینه

گفتم بیای این جا تا با همفکری هم یه کاری بکنیم

_ خدا خیرت بده فکر کردم اتفاق بدی افتاده

_معذرت می خوام که کشوندمت این جا .

از رنگ و روی خانه پیدا بود که دوستم همه ی خانه تکانی هایش را کرده و فقط در چیدن مبل ها به مشکل خورده  .

بعد از خوش و بشی نسبتا طولانی رفتیم سراغ مبل ها .

همان طور که نقشه ی گذاشتن مبل ها را از نظر می گذراندم نیم نگاهی هم به ناهار ظهرم داشتم . با این همه

کار که انتظارمان را می کشید، طبیعتا وقت زیادی برایم نمی ماند و ماکارونی بهترین گزینه بود .

با کلی جابجا کردن مبل ها و از خود نظر صادر کردن بالاخره به یک چیدمان رضایت دادیم و شد آن چه که

 می بایست می شد .

از مبل ها که فارغ شدیم تازه داشت حواس شش گانه ام به کار می افتاد ، صدای وزش باد ، بوی خاکی که از

درز شیشه های دو جداره به داخل نفوذ کرده بود و مشام را آزار می داد، سرخی تیره رنگ آسمان که چشم را

خیره می کرد و لمس ذرات خاک بر روی شیشه ی میز جلوی مبل و درد شدیدی در مچ دستم که به گمانم در

 اثر یک حرکت ناجور عارضم شده بود .

حسابی فکری شده بودم که دوستم با فنجان های چای سر رسید، فنجان ها ی تمیز با چایی به رنگ عقیق کهربایی .

دوباره گرم حرف زدن شدیم . از شرق گرفتیم و به غرب عالم رسیدیم .جالب این جا بود که از ادراکات حواس

شش گانه حرفی به میان نیاوردیم .

نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداختم . ساعت دوازده ونیم ظهر بود .

از دوستم خداحافظی کردم و از خانه اش بیرون آمدم . گرد و خاکی اساسی همه ی آسمان را پر کرده بود و

چشم چشم را نمی دید. خودم را به ماشین رساندم .

طوفان هولناکی از خاک،  شهر را در چنبره ی خودش اسیر کرده بود .

شاخ و برگ های درختان بلوار در دست طوفان به چپ و راست کشیده می شدند . سیم های برق که مامن

گنجشکان بود به بالا و پایین رانده می شد و خاک، به سرعت نور، شهر را درمی نوردید .

به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم .

 حیاط خانه به کلی تغییر کرده بود . مثل تابلوی زیبایی ازیک نقاشی که سطل رنگی بر روی آن پاشیده باشند ،

خاکی سرخ همه ی حیاط را پوشانده و شکوفه های سفید آلو در آن غوطه می خوردند.

جارو را برداشتم تا خاک ها را بروبم ولی هوا همچنان درگیر بود و تمیز کردن فایده ای نداشت

امیدوار بودم که گرد وخاک خیلی به داخل نفوذ نکرده باشد ولی چه امید عبث و واهیی .

در را که باز کردم از تمیزی خانه اثری نبود. خاک نرم سرخ رنگ بر روی همه ی وسایل خانه نشسته بود .

نگاهی به ساعت انداختم . دیر شده بود بی خیال درست کردن ناهار شدم و تصمیم گرفتم غذای دیشب را برای

 ظهر داغ کنم و برای جبران ، کیکی را که به دخترم وعده داده بودم بپزم

وسایل و لوازم کیک را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم آرد ، پارچ شیر وبکینگ پودر و وانیل و … مشغول شدم

قالب کیک را در فر گذاشتم و خسته و مانده توی مبل فرو رفتم . سر تا پای خانه را نگاهی انداختم همه ی

زحمات چند روزه ام هدر رفته بود.

 تلویزیون را روشن کردم . شبکه ی مستند داشت گزارشی از یکی شهرهای دنیا پخش می کرد .

 همه چیز در آن شهر زیبا و تماشایی بود، درست مثل صبح زیبای شهرم .

ساعتی بعد ، صدای زنگ فر، آماده شدن کیک را اعلام کرد

 گرد و خاک ها را کنار زدم و سینی کیک را وسط میز گذاشتم ، کیک را بریدم

سعی کردم از میان حواس شش گانه  تنها روی حس چشایی ام تمرکز کنم .  برشی از کیک را در دهانم گذاشتم

 عجب کیک خوشمزه ای شده بود

داستان یک شهر / نویسنده : اعظم زعیمیان

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده