رفتن به بالا
  • شنبه - ۱۵ شهریور ۱۳۹۹ - ۲۱:۳۳
  • کد خبر : ۱۰۰۸۶۰
  • چاپ خبر : معلولیت و نگهداری از یک نوزاد

معلولیت و نگهداری از یک نوزاد

آفتاب بافق؛ مهران کتابش را  گوشه هال پرت کرد: مامان باید امروز بخری، همین امروز! من فردا بدون کفش ورزشی، نمی رم مدرسه، شما قول دادید – آخه مامان جون قربونت برم، مهرداد را چکار کنم؟ نوزاد چهار ماهه  را یه کی بسپارم؟ مهران پایش را روی قالی کوبید و با اشاره به من که […]

آفتاب بافق؛ مهران کتابش را  گوشه هال پرت کرد: مامان باید امروز بخری، همین امروز! من فردا بدون کفش ورزشی، نمی رم مدرسه، شما قول دادید

– آخه مامان جون قربونت برم، مهرداد را چکار کنم؟ نوزاد چهار ماهه  را یه کی بسپارم؟

مهران پایش را روی قالی کوبید و با اشاره به من که کنار مهرداد دراز کشیده بودم و کتابی را بسختی با کف دستم ورق میزدم، گفت:

– مریم که هست. اون می تونه  حواسش باشه.

نگاهی به مهران کردم:

– م ..م .. من؟!

 مهرداد توی خواب، تکانی خورد و صدایی از گلویش بیرون آمد یک لحظه چشمانش را  باز کرد و بعد آرام آنها را بست.

– مریم ؟! اون هم با این وضعیت؟! یکی باید مواظب خودش باشه!

نگاهی به مادر کردم، بعد  به مهرداد زل زدم ، با دلخوری گفتم:

– مامان،  داداش که الان خوابیده، بیدارکه شد شیرش را می ذارم دهنش!

– مریم جون،وقتی خودم باشم می تونی. یادت رفته اون روز  شیشه از دستت افتاد، حتا نتونستی بلندش کنی! خدای نکرده اگه اتفاقی افتاد چکار می کنی؟!

مهران کنارم نشست و با بقض زانویم  را تکان داد:

– مریم ترو بخدا قبول کن . مهرداد بیدار نشده، ما برگشتیم. قول می دم.

 گفتم: مامان خواهش می کنم زودتر برید و برگردید.

مادر به من کمک کرد، زیر بغلم را گرفت، آرام آرام جلوتربرد و نشاند پهلوی مهرداد، پشتی ام را گذاشت و مرا تکیه داد به آن. بعد پاهایم را با مهربانی کشاند تا راحت تر تکیه بدهم.  چون نشستن برایم سخت بود، روی یک پهلو  کج شدم. مادر خواست کمکم کند، گفتم: نه مامان اجازه بدید خودم سعی کنم!  شیشه شیر را  گذاشت کنارم.  با نگاهی تردید آمیز به من و مهرداد گفت:

– مریم، عزیزم خیلی مواظب باشی ها،  اگه بیدار شد،  شیرش را درست بذاری دهنش خدای نکرده  شبر نپره تو گلوش!!

من که حسابی ترسیده بودم گفتم:

– باشه مامان، مواظبم. ترو خدا زود برگردید!

 وقتی رفتند، تا صدای در  بلند شد، *مهرداد یکدفعه* *تکان خورد. بیدار شد.* نگاهش به من افتاد و بعد دست و پایش را  تکان داد. صدا از گلویش در آمد«آ..آ.. ام م .. امم.» همانطور که کج افتاده بودم،نگاهش کردم که زد زیر گریه. دستم خورد به شیشهٔ شیر! باید بهش شیر می دادم. با دستپاچگی  و سختی همهٔ توانم را جمع کردم،  با هر دو دست شیشه  را وسط انگشتانم گرفتم!   نمی توانستم نگهش دارم،  از وسط دستهام سر خورد، افتاد! دوباره تلاش کردم، خیلی سخت بود. گریهٔ مهرداد شدید شد.  با تلاش بیشتری، توانستم شیشه را  ببرم طرف دهانش،طوری که به چانه اش فشار نیاورد گذاشتم در دهانش! *دستم* *ناتوان، خواب رفته بود ولی شیشه را رها نکردم .* ملچ ملچ خوردنش را دوست داشتم ادامه پیدا کند تا همهٔ شیر را بخورد. ثانیه ها را می شمردم!  باید تا سیصد  بشمارم  چون عادت داشت ٔ اول، پنج دقیقه شیر بخورد بعد نفس تازه کند!  و هم می خواستم بی حسی دستم را  فراموش کنم! «یک .. دو…. هفت،هشت، نه…. هشتاد وهفت…  صد و چهارده … دویست و بیست و هشت …   »  انگار شیشه  به پایین کشیده شد! دستهایم نا نداشتند. شیشه افتاد روی سینه  مهرداد و غلتید پایین؛ سرش را  به چپ و‌راست تکان داد. دست و پا زد.  می دانستم  هنوز سیر نشده. باز هم می خواهد. از شدت فشار و دردِ عضلاتم، دلم می خواست زمین را  چنگ بزنم،  روی دستهام افتادم تا  شیشه را بردارم که یکدفعه مهرداد بالا آورد.

 صورتش سرخ شد. فکر می کردم  الان خفه میشود . باید او را از جا بلند می کردم. خم شدم و با تمام توان دستم را  توی یقه اش را که خیس از استفراغ، به سینه اش چسبیده بود،  گرفتم و بطرف خودم کشاندم.  پتویش دور پایم پیچید. داشتم از پشت روی کمر می افتادم. خودم را کنترل کردم. مهرداد را روی زانوان خود به بشت خواباندم. قادر نبودم با کف دست به پشت او بزنم. با آرنج کمرش را مالیدم. از صدای گریه اش فهمیدم نفس می کشد. به گریه افتادم. فریادی زدم:

– مهرداد … مهر داد … خواهش می کنم عزیزدلم!

اما گریه اش شدت گرفت. بلند و بلندتر می شد. تا مغز سرم فرو  می رفت. نمی دانستم چکار کنم. بی دست و پاتر شده بودم. باز هم با همه توان لباسش را گرفتم. بلندش کردم. اما نیمهٔ راه عضلاتم گرفت. می خواست از دستم ول شود. او را روی تشک مجاله شده گذاشتم. میان گریه هایش،جیغ می کشید! نعره می زد. داد و فریاد من، گریه او را بلندترکرد:

– نمی تونم بخدا . مهرداد! نمی تونم بغلت کنم. بس کن ترا بخدا ساکت شو… بسه بسه…بسه …

در میان گریه هایم ناگهان به خود آمدم. از گریه های مهرداد خبری نبود، دست و پا نمی زد.هیچ حرکتی نمی کرد.

یکدفعه گریه ام قطع شد. به چشمانش نگاه کردم. از میان اشکها به من زل زده بود. چشمان تیره اش تکان نمی خورد.  قلبم داشت می ایستاد. نفسم به شماره افتاد. مهرداد فقط نگاهش روی من ثابت شده بود. سرم را برایش تکان دادم. اما بی حرکت بود. ماتم برده بود.. او فقط  به من زل زده بود.

انگار زمان از حرکت ایستاده بود. یکدفعه لبخندی آرام آرام گوشه لبانش  گسترده شد. لبخندش مثل چشمه ای روان شد و به جانم طراوت بخشید. دست و پایش را تکان داد. خم شدم‌. گردنش را بوسیدم. بوی شیر و نوزاد چقدر دلپذیر بود. اقو اقو  می کرد. انگار در گوشم اقوهایش می گفت مریم مریم مریم…

انقدر مریم گویان او برایم دلچسب بود که حواسم نبود از چه موقع ساکت محو تماشای من شده بود که روی کمر دراز کشیده بودم کنارش! با شیرینی تمام به من زل زده است! یکدفعه اقو اقو کنان خندید به دست و پا زدن های من. نوزادی شده بودم که با او دستها و پاهایم را شادمانه تکان تکان می دادم و بلند بلند می گفتم: مهرداد مهرداد!  او همانطور که دست پا زدن هاش تند و تندتر می شد با خنده می گفت: مریم …مریم… مریم!

تهیه :امیرعلی رسولی فرد

 “مسئول فرهنگی هنری جامعه معلولین بافق”

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده