رفتن به بالا
  • یکشنبه - ۶ فروردین ۱۴۰۲ - ۱۴:۴۶
  • کد خبر : ۱۲۵۹۹۱
  • چاپ خبر : شیر ضریح
به قلم : اعظم زعیمیان بافقی

شیر ضریح

آفتاب بافقِ نزدیکی های عصر یک روز زمستانی بود ، حوصله ام سر رفته بود و به دنبال راهی برای سرگرم شدن می گشتم که صدای در خانه بلند شد ، در را باز کردم ، زن دایی پشت در بود زن دایی رو به من و مادرم کرد و گفت : ” دایی برای […]

آفتاب بافقِ نزدیکی های عصر یک روز زمستانی بود ، حوصله ام سر رفته بود و به دنبال راهی برای سرگرم شدن می گشتم

که صدای در خانه بلند شد ، در را باز کردم ، زن دایی پشت در بود

زن دایی رو به من و مادرم کرد و گفت : ” دایی برای کارهای سربازی ابوالقاسم رفته تهران و امشب امامزاده

خادم ندارد ، تو و یحیی– پسر دایی ام – باید امشب را به جای آن ها خادم امامزاده باشید “

جد مادری ام سال ها خادم امامزاده بودند

آن روز ها این مسئولیت بین دو خانواده جابجا می شد . یک ماه آشیخ حسین خادم مسئول امامزاده بود ویک

 ماه بمانعلی خادم  – یعنی جد مادری ام  –

که مسئولیت این کار آن روزها بیشتر به عهده ی دایی میرزا و پسرش ابوالقاسم بود

خادم امامزاده ، آن هم شب ، برای من که پسربچه ای ده ، دوازده ساله بیشتر نبودم کار سختی بود ، ولی خجالت

 کشیدم به زن دایی بگویم که از این کار می ترسم و به شرط این که یحیی هم بیاید و مرا تنها نگذارد قبول کردم

زن دایی به من اطمینان داد که تنها نمی مانم

هوا خیلی سرد بود و برف زیادی هم باریده بود 

یک ساعت از شب نگذشته تک و تنها راه افتادم طرف امامزاده

وارد امامزاده که شدم هنوز یکی دو نفر در رواق ها بودند وچند تایی هم داشتند زیارت می کردند پیش خودم

گفتم اگر یحیی هم نباشد خودم از پس کار برمی آیم

کم کم امامزاده خلوت شد و سکوتی سنگین همه جا حکفرما شد به غیر از صدای غیچ غیچ درها که گهگاه این

سکوت را در هم می شکست هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید

ترس همه ی وجودم را فرا گرفت و لحظه لحظه انتظار می کشیدم تا یحیی از راه برسد، ولی انتظار بی فایده بود

و هرچه صبر کردم از او خبری نشد

از آمدن یحیی نا امید شدم ، گلیم رو به روی در امامزاده را کنار زدم و در را بستم ، کلون آن را انداختم و به

 رواق برگشتم

فضای امامزاده حسابی تاریک بود ، شمع هایی که در اطراف رواق ها روشن بود نور کمی داشت و سایه های

خوفناکی را روی دیوارها می انداخت و ترسم را بیشتر می کرد

جایی را در یکی از رواق ها روبه روی ضریح انتخاب کردم و نشستم . مدتی نگذشته بود که هر چه خیالات و

اوهام بود به سراغم آمد

داستان شیری که هر شب از ضریح بیرون می آید و می رود سر” کن ” آب می خورد  و دوباره بر می گردد توی

ضریح را  بارها و بارها از زبان مادرم شنیده بودم  وحالا این داستان ها که روزی عاشق شنیدنش بودم داشت کار دستم می داد

چشم از ضریح بر نمی داشتم مبادا شیر بیرون بیاید و مرا تکه پاره کند

از ترس ، پلک روی هم نمی گذاشتم و مواظب بودم تا خوابم نبرد

بادی که می وزید درها را به هم می کوبید و آرام و قرار را از من می گرفت . گهگاه صدای زوزه ی سگی با

 صدای وزش باد همراه می شد و ترسم را دو چندان می کرد

کم کم پلک هایم سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد که ناگهان با صدای هولناکی از خواب پریدم

وحشت زده سر جایم نشستم ، از ترس میخکوب شده بودم و نمی تواستم از جایم بلند شوم

دور و برم دنبال علت صدا می گشتم که دوباره صدا به گوشم رسید، گوش هایم را تیز کردم کسی در امامزاده را

به شدت می کوبید .

پیش خودم فکر کردم حتما یحیی ست ،  آمده تا سرقولش باشد و من تنها نمانم ، شاید هم مادرم فهمیده من

 تنهام و آمده تا من را با خودش به خانه ببرد، یا ابوالقاسم برگشته و دیگر نیازی نیست من این جا بمانم ، شاید

هم زن دایی دیده پسرش حاضر نشده  بیاید و  دلش برایم سوخته و آمده تا شب را پیشم بماند

با سرعت خودم را به پشت در رساندم

با ترس و لرز کلون را عقب کشیدم و در را به آرامی باز کردم ، سوز و سرمای برف جلوتر از همه خودش را به

 داخل امامزاده انداخت

گلیم را عقب زدم از هیچکدام آن هایی که انتظارشان را می کشیدم خبری نبود

چهار مرد در حالی که مرده ای بر روی دوششان بود در آستانه ی در ایستاده بودند ، آشیخ هم همراهشان بود

چشمم که به جنازه افتاد نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم

 ترس از شیر ضریح جایش را به ترس از یک جنازه واقعی داد .چند بار چشم هایم را مالیدم تا اگر خوابم بیدار

 شوم که صدای نهیب شیخ  مرا به خود آورد

با نهیبش تازه فهمیدم که خواب نیستم و هر چه دارم می بینم در بیداری است

 “بچه  برو چراغ خانه چند تا چراغ بردار بیار روشن کن می خواهیم جنازه را دور امامزاده بگردانیم و ببریم قبرستان خاک کنیم ، بدو بچه وقت نداریم”

من که حسابی ترسیده بودم و پاهایم پیش نمی رفت بی رودربایستی رو به آشیخ کردم و گفتم : ” من که بچه م

می ترسم بروم چراغ خانه ، خودتان بروید “

شیخ  بدون آن که اعتراض کند خودش به چراغ خانه رفت

تابوت را جایی روبه روی ضریح درست همان جایی که من نشسته بودم روی زمین گذاشتند

مرده ی بیچاره روی دری که معلوم نبود از روی پاشنه ی در کدام خانه ای بیرون کشیده شده ، افتاده بود  وچادر شبی هم رویش بود

از ترس این که مرده زنده شود چشم از او بر نمی داشتم

چهار نفری که مرده را بر دوش تا این جا آورده بودند مرتب با هم حرف می زدند

: گرم گوش دادن به حرف هایشان بودم که آشیخ  فانوس به دست سر رسید ، رو به من کرد و گفت

“بچه شیشه ی نفت را بیار فانوس ها را روش کنیم”

خدا را شکر شیشه ی نفت دم دست بود

فانوس ها که روشن شد خوف فضای امامزاده هم کم شد

شیخ یکی از فانوس ها را برداشت وبه طرف ضریح راه افتاد

مردها ، تابوت را برروی دوششان بلند کردند و پشت سرش راه افتادند . مرده را سه بار دور ضریح چرخاندند و

از امامزاده بیرون رفتند . من نیز پشت سر آن ها راه افتادم

دلم می خواست به همراه آن ها می رفتم وخودم را به خانه می رساندم ولی من به زن دایی قول داده بودم و

چاره ای جز ماندن نداشتم ، به ناچار برگشتم

در را محکم بستم و به رواق برگشتم

از هر طرف که فکر مرده را از ذهنم خارج می کردم  از طرف دیگر به ذهنم می پرید و آشفته ام می کرد

فانوس ها را برداشتم و دو طرفم گذاشتم و میان دوفانوس نشستم ، زانو هایم را بغل گرفتم  و به ضریح چشم

دوختم

صدای زوزه های سگی که شاید سگ لاشه خوار بود ، زنگی در گوشم انداخته بود و فکر آن مرده بیچاره رهایم

 نمی کرد 

غرق در افکار ترسناک بودم و شب را نخوابیده به صبح رساندم 

دم دم های صبح از خستگی بیهوش شده بودم که با صدای در امامزاده از خواب پریدم خسته از جایم بلند شدم

روز بالا آمده بود و رواق ها از نور خورشید روشن بود

خودم را  پشت در رساندم و آن را باز کردم ، یکی دو نفر برای زیارت آمده بودند ، از دیدن آن ها خوشحال شدم  بی معطلی از امامزاده بیرون زدم

هیچ کس از ترسی که دیشب تجربه کرده بودم خبر نداشت . بیش از آن که دلم به حال خودم بسوزد دلم به حق آن مرده ی بینوا می سوخت

راهم را به طرف قبرستان کج کردم

در قبرستان صدای همهمه ی عده ای توجهم را جلب کرد

جلوتر رفتم حرف هایی را می شنیدم که دیشب بارها و بارها به آن فکر کرده بودم  

”  فهمیدید سگ لاشه خوار مرده ی دیشبی را از توی خاک بیرون کشیده ، حالا باید دوباره مرده را خاک کنند “

زنگی در گوشم افتاد  ودیگر چیزی نمی شنیدم ، اتفاقاتی که دیشب برایم افتاد و حرف هایی که می شنیدم

حسابی مرا به هم ریخته بود 

ترسیدم جلوتر بروم . به خانه برگشتم

مادرم بی خبر از همه جا نگاهی به من کرد و گفت

 تو و یحیی خیلی ثواب کردین که دیشب امامزاده را بی خادم نگذاشتین  “

بی آن که حرفی بزنم قرآن را از سر طاقچه برداشتم و به مادرم دادم . مادرم با تعجب نگاهی به من انداخت

گفتم :  “می شود برای مرده ی دیشب قرآن بخوانی ؟

مادرم بدون آن که از من چیزی بپرسد قرآن را از من گرفت  و مشغول خواندن شد

خسته بودم ، خیلی خسته ، گوشه ای دراز کشیدم  و چادر شبی بر روی خودم انداختم

صدای قرآن خواندن مادرم مثل لالایی در گوشم پیچید و من در میان زمزمه هایش به خوابی عمیق فرو رفتم

نویسنده : اعظم زعیمیان  

توضیح :

* زمان اتفاقات داستان برمی گردد به سال های 1339-1338که برای دایی ام –حاجی محمد فتاحی –

در سن دوازده سالگی اتفاق افتاده است

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده