رفتن به بالا
  • دوشنبه - ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۷
  • کد خبر : ۱۲۶۰۳۶
  • چاپ خبر : لیش

لیش

آفتاب بافق؛ نمی دانم هرگز در زندگی عاشق شده اید یه نه ، عاشق کسی یا جایی یا چیزی ؟ من  تجربه ی عاشق شدن داشته ام آن هم نه در نوجوانی یا جوانی بلکه در کودکی . من دو مقوله از عشق را تجربه کرده ام ، عشق به کسی و عشق به جایی […]

آفتاب بافق؛ نمی دانم هرگز در زندگی عاشق شده اید یه نه ، عاشق کسی یا جایی یا چیزی ؟

من  تجربه ی عاشق شدن داشته ام آن هم نه در نوجوانی یا جوانی بلکه در کودکی .

من دو مقوله از عشق را تجربه کرده ام ، عشق به کسی و عشق به جایی .

وحتما اگر شما هم عاشق شده باشید می دانید همان قدر که عشق شیرین و جذاب است و

غیر ممکن ها را ممکن می سازد همان قدر هم درد سرساز است .

اضطراب و نگرانی ، بی خوابی ، گاه تلخی نرسیدن وگاه ترس از دست دادن و …همه از کوچکترین عوارض عشق

است . عشق های دوران کودکی من نیز از من عاشقی همیشه نگران ساخته بود .

حتما می پرسید عشق دوران کودکی دیگر چه صیغه ای است ؟مگر در دوران بچگی به جز بازی، آدم به چیز دیگری هم فکر می کند ؟

بله من چون عاشق بودم لحظاتی شیرین را تجربه کرده ام که هیچ بچه ای به سن وسال من تجربه نکرده است و

غصه هایی به دل داشته ام که هیچ کودکی به دل کوچک خود نداشته است

 من با همه ی وجود عاشق مادر بزرگم بودم .

ننه بی بی که همه او را بی فاطی صدا می زدند و از همان اوان کودکی ام با ما زندگی می کرد  .

ننه بی بی صورت گرد وسفیدی داشت .گاهی که پیراهنش را بالا می زد تا ورم شکمش را که همیشه از آن شاکی

بود نشانمان بدهد از این که این قدر پوستش سفید است تعجب می کردم .

  وقتی وضو می گرفت دستان چروکیده ولی سفیدش دلم را می برد .

 عادت داشت قبل از وضو گرفتن، صورتش را زیر شیر آب می برد و آن را به پهنا می شست یا به اصطلاح خودش

 آب از روی صورتش در می کرد و معتقد بود برای نماز باید دهان وصورت با آب کر شسته شود تا کاملا پاک باشد

ننه بی بی موهای بلندی داشت و هر وقت از حمام بیرون می آمد موهای خیسش را با شانه ی چوبی شانه

می زد

آن قدر این کار را با وسواس و دقت انجام می داد که خیال می کردی هیچ دغدغه ای جز موهایش ندارد

 گوشه ای می نشست، یکی از پاهایش را روی آن یکی می انداخت ، شانه ی چوبی اش را برمی داشت

  و با آرامش خاصی موهایش را شانه می زد ، بعد همه ی موها را یک طرف صورتش می ریخت و

فرق باز می کرد

موهایش را سه قسمت می کرد و به زیبایی می بافت . بعد انتهای موهای بافته شده را گره می زد و آن را پشت

سرش می انداخت چار قد سفیدش را روی سرش مرتب می کرد و با سنجاق قفلی می بست ، آن وقت صورتش

مثل قرص ماه می شد 

 …………………………………………………………………………………………………………………………………….

نه نه بی بی هر غروب به خانه اش می رفت ، کارهایش را انجام می داد ، نمازش را می خواند و دوباره

برمی گشت خانه ی ما

در خانه ی ما رسم بر این بود که هر بعد از ظهر همه ی خانه را آب و جارو می کردیم وبعد روی بالکن را که

 به آن خروجی می گفتیم فرش می کردیم .

فرش های خروجی، موکت های سبز رنگی بود که به مرور زمان همه ی پرز هایش را از دست داده بود.بعد دو

تا پشتی ابری که با پارچه ی سفید رنگی پر ازگل های بنفشه ی ریز روکش شده بود به دیوار تکیه می دادیم .

ننه بی بی که بر می گشت درست لبه ی خروجی می نشست و گاهی پاهایش را ازلبه ی خروجی پایین می برد و گرم صحبت می شد .

من از این که ننه بی بی روی این فرش سفت و زبر بنشیند عذاب می کشیدم ، این بود که هرشب ،قبل از آمدن

 او بالش کوچکی را برمی داشتم و درست درجایی که او می نشست می گذاشتم و منتظر می ماندم تا

از راه برسد و روی بالش بنشیند، تا او روی بالش نمی نشست من سراغ کارهایم نمی رفتم یعنی اگر دو ساعت

هم سر پا می ایستاد من منتظر می ماندم 

کفش های ننه بی بی هم داستان خودش را داشت .                                                    

صندل هایش همیشه تمیز بود و عادت داشت که آن ها را مرتب بشوید  یکی از آن ها کفش پلاستیکی سربسته

بود به رنگ قهوه ای، که هر بار پاهایش را با آن می شست مثل مشکی پر از آب می شد و مجبور بود پاهایش را

رو به بالا نگه دارد تا آب آن خارج شود .

بعد ها کفشی خرید با کفی خیلی راحت به رنگ مشکی سرمه ای  که علاقه ی زیادی به آن داشت این آخرین

کفشی بود که تا پایان عمر مادر بزرگم را همراهی کرد .

من همه ی آن چیزهایی که به مادر بزرگم تعلق داشت را هم دوست داشتم و نسبت به آن حساس بودم.

شب های تابستان که روی پشت بام می خوابیدیم او عادت داشت کفش هایش را پایین پله ها از پا در بیاورد و

با پاهای برهنه پله ها را بالا می رفت .

من هر شب آخرین نفری بودم که برای خوابیدن می رفتم چون وسواس داشتم کفش های ننه بی بی

 را پایین پله ها جفت کنم .

من همچون ملازمی وفادار همیشه و همه جا همراهش بودم و آسایش و راحتی او بزرگترین دغدغه ی زندگی ام

 بود .

بعدها ترس از دست دادنش نیز به نگرانی هایم اضافه شد.

گاهی آن قدر این نگرانی اوج می گرفت که با دعا و التماس به درگاه خدا متوسل می شدم و از او می خواستم تا

عمر او را دراز کند و حتی در صف صبحگاه مدرسه به جای دعای صبحگاهی می گفتم :

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی ننه بی بی م را نگهدار

و خیالم تخت راحت می شد که عمرش تا زمان حضرت مهدی دراز می شود و سخت به استجابت دعایم امیدوار

بودم و چون می دانستم که امام زمان به این زودی ها نمی آیند  پیش خود می گفتم که ننه بی بی حالا حالاها

زنده است .

با شروع دوران دبستان عشق به مادر بزرگ با عشق دیگری همراه شد .

من عاشقانه درس و مشق و مدرسه را دوست می داشتم .

آن قدر که کتاب هایم را می بوسیدم و معلم هایم را می پرستیدم .

عشق به مدرسه و ننه بی بی دوران کودکی ام را زیباتر کرده بود و روزها و شب هایم را خاطره انگیز و جذاب ساخته بود .

…………………………………………………………………………………………………………………………………..

دبستان هفده شهریور در انتهای کوچه ای در محله ی “باغ لردو “بود

 اگر چه این محله به تنها چیزی که شباهت نداشت باغ بود ولی برای من از هر باغ و بوستانی زیباتر ، سر سبزتر و دوست داشتنی تر بود

محله ی باغ لردو دو دبستان داشت یکی هفده شهریور دخترانه ، یکی طالقانی که پسرانه بود

دو مدرسه چسبیده به هم و همجوار بودند و دیوارهای کوتاهی داشتند .

دبستان پسرانه ابتدای کوچه بود و دبستان هفده شهریور در دل کوچه و محصور در میان خانه ها

گاهی که زن های همسایه روی پشت بام نان می پختند بوی نان خانگی حیاط مدرسه را پر می کرد و

 دل همه را به ضعف می انداخت .

کوچه ی مدرسه پر پهنا و عریض بود و جوی آب روانی هم در کنارش داشت  این جو  از حیاط مدرسه هم

می گذشت .

درب مدرسه بزرگ بود ،  تقریبا به پهنای کوچه، رنگ سبز لجنی داشت و نقش و نگارهای زیبا روی آن بود .

حیاط مدرسه بزرگ بود و کلاس ها یک متر یا بیشتر از سطح حیاط بالاتر بودند .

دفتر مدرسه درست در قلب کلاس ها قرار داشت با فضایی بزرگ و پنجره هایی بلند.

درست رو به روی دفتر مدرسه پله هایی عریض وطویل خود نمایی می کرد که زیبایی خاصی هم به نمای مدرسه

می داد،  و برای من و شاید خیلی ها یاد آور لحظات غرور و افتخار بود .

شاید بپرسید پله چه ارتباطی به افتخار وغرور دارد ؟

پنج شنبه ی هر هفته بنابر رسم مدیر مدرسه، بعد از زنگ پایانی همه ی کلاس ها در حیاط مدرسه درست

رو به روی پله ها صف می بستیم و نفرات اول تا سوم هر کلاس معرفی می شدند وبعد نام

هر کس که خوانده می شد از پله ها بالا می رفت و جایزه اش را ازدست مدیر می گرفت

این درست همان لحظه ی افتخاری بود که حرفش را زدم چون من هم همیشه جزو نفرات برتر کلاس بودم از

 شدت خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم وروی پاهایم بند نبودم با لا رفتن از پله ها برایم

حکم بالا رفتن ازسکوی افتخار را داشت

جایزه ها اگرچه گرانقیمت نبودند ولی ارزش معنوی بالایی داشتند .

غرور و افتخار ، عزت نفس و اعتماد به نفسی که به من می داد با هیچ جایزه ی بزرگی قابل مقایسه نبود به

طوری که هنوز هم با گذشت سال ها وقتی به یاد آن لحظات می افتم شیرینی و حلاوت همان سال ها برایم

زنده می شود .

خلاصه این که دبستان هفده شهریور باغ دلگشا و مرکز تحقق همه ی آمال و آرزوهای من بود .

برای همین مدرسه مان را از جان دوست تر می داشتم و درو دیوارش را مقدس می دانستم .

عشق های کودکی ام چنان مرا به خود مشغول ساخته بود که جز به آن دو نمی اندیشیدم وجز از آن ها

لذت نمی بردم .

بعد از ظهرها هم که از مدرسه به خانه بر می گشتیم به همراه برادرم می نشستیم و با هم مشق هایمان را

 می نوشتیم .

البته همیشه هم اوضاع به خوبی و خوشی پیش نمی رفت و گاهی کار به بگو مگو وجنگ ودعوا  می کشید

آن شب هم طبق معمول ، مشغول نوشتن درس و مشق هایمان بودیم که نمی دانم چه موضوعی پیش آمد که

 جر وبحثی سخت میان ما در گرفت و آن قدر طول کشید که کار از بگو مگو گذشت و به گیس و گیس کشی رسید.

مادرم و ننه بی بی که همیشه ی خدا مثل داور کشتی ، نزدیک به صحنه  بودند وشاهد وناظر همه چیز ، خود

را انداختند وسط تا ماجرا ختم به خیر شود ولی این بار داوری شان نتیجه نداد و جنگ و مرافعه طولانی شد.

 ننه بی بی که حوصله اش از این ماجرا سر رفته بود شروع به آه و نفرین کرد و دست آخر تهدید کرد که:

فردا می روم و در مدرسه تان را لیش می مالم.

جمله اش مانند پتکی بر سرم فرود آمد . سرم گیج رفت و حالم بد شد  .

چیزی که مرا  بیشتر می ترساند ، جدیتی بود که از ننه بی بی سراغ داشتم و می دانستم اگر حرفی بزند حتما عمل می کند .

بارها و بارها شاهد بد اخمی ها و تصمیمات قاطعش در یک امر نامبارک بودم و می دانستم که یا حرفی را

نمی زند یا اگر بزند با وجود مخالفت اطرافیان باز انجامش می دهد .

در کمتر از چند ثانیه ،حس های ناخوشایندی به سراغم آمد .

از یک طرف مادر بزرگم بود که برایش می مردم از یک طرف مدرسه که همه ی امید ها و آرزو ها و

خوشی هایم در آن خلاصه می شد و حالا با این تصمیم ننه بی بی برای همیشه بسته می شد !!

  و حالا این دو در مقابل هم قرار گرقته بودند و من مانده بودم مستاصل که اگر این حرف ننه بی بی محقق

 شود حتما حتما از او متنفرخواهم شد و از طرفی در مدرسه با لیشی که او برآن مالیده تا ابد بسته خواهد ماند

تهدید مادر بزرگم آن قدر کارآمد بود که مثل آبی سرد ، آتش جنگ ما را خاموش کرد و برادرم متعجب از این

عقب نشینی و سرمست از این پیروزی زود هنگام، مشغول نوشتن مشق هایش شد .

اگر چه در ظاهر همه چیز آرام گرفت ولی غوغایی در وجود من بر پا شد که هیچ کس از آن خبر نداشت .

مثل لاک پشتی که از ترس خطر، سرش را در لاک خود فرو می برد ، گوشه ای خزیدم و سر در لاک انزوا فرو برده

 و کاملا آرام شدم .

از طرفی دلم می خواست با ایجاد حس ترحم در مادر بزرگم او را راضی کنم تا از تصمیم خطرناکی که گرفته

منصرف شود .

زیر چشمی او را نگاه می کردم و به دنبال راهی برای رضایتش می گشتم ،

ولی هیچ یک از رفتارها ، حرکات و سکنات ، حرف ها و حتی خنده هایش روزنه ای از امید در دلم باز نمی کرد .

ننه بی بی آن شب خیلی زودتر از همیشه رفت که بخوابد ، البته آن هم نشانه ی خوبی نبود .

پیش خودم گفتم حتما می خواهد صبح زود از خواب بیدار شود و تا در مدرسه بازنشده ، لیش ها را مالیده باشد

مرتب دور وبرش می پلکیدم تا خواب نرفته اوضاع را عوض کنم و نظرش را برگردانم ،

ولی وقتی صدای خر وپفش به گوشم رسید همه ی امیدم را از دست دادم  وبرای اولین بار ازش بدم آمد .

ازش بدم آمد چون بی توجه به رنجی که من می کشیدم، خیلی راحت خوابیده بود .

از خودم بدم  آمد چون ننه بی بی و مدرسه هر دو را قربانی بچه بازی هایم کرده بودم .

با دلی پر از غم و غصه من هم رفتم که بخوابم ولی هر کار می کردم خوابم نمی برد ،

تصویر ننه بی بی در حالی که سر جو نشسته و لیش ها را مشت می کند و بر در مدرسه می مالد از جلو چشم هایم کنار نمی رفت .

آن قدر مادر بزرگم را قدرتمند می دانستم که یقین داشتم حرفش را عملی خواهد کرد و همین موضوع خواب

را از چشمانم ربوده بود ، آینده ام را سیاه و تاریک و آرزوهایم را بر باد رفته می دیدم

نمی دانم کی خوابم برد که ناگهان با اضطراب از خواب پریدم .

صبح شده بود ولی خواهرها و برادرهایم همه در خواب ناز بودند

 با عجله بلند شدم، صورتم را نشسته، روپوشم را پوشیدم . مادرم که مرا آماده ی رفتن دید با تعجب گفت :

 به این زودی کجا ؟

نتوانستم حرفی بزنم .

از خانه بیرون زدم . راه خانه تا مدرسه را که هر روز در مدت کوتاهی با دلخوشی می رفتم آن روز  به خاطر

دلهره و اضطرابی که داشتم طولانی شده بود .

اگرچه فرار از یک موقعیت ناخوشایند بر سرعت گام هایمان می افزاید، ولی من داشتم به سمت یک موقعیت

 نامطلوب می رفتم برای همین گام هایم سنگین و آهسته شده بود .

کوچه ی اول را با همان افکاری که از دیشب همه ی ذهنم را مشغول کرده بود پشت سر گذاشتم

به ابتدای کوچه ی دوم که رسیدم هم عصبانی بودم هم غمگین .

تا به حال هرگز در چنین موقعیت پر اضطرابی قرار نگرفته بودم .

پاهایم پیش نمی رفت مردد بودم آیا خودم را سریع تربه سر کوچه برسانم یا آرام تر بروم شاید خدا فرجی کرد

 و اوضاع جور دیگری رقم خورد .

آن قدر هم زودراهی شده بودم که حتی یک بچه مدرسه ای هم در کوچه نبود لا اقل او را جلو بیاندازم

برایم خبر بیاورد .

هر جور بود خودم را سر کوچه ی مدرسه رساندم ولی جرات این را نداشتم به در مدرسه نگاه کنم خودم را به

 دیوار چسباندم و چشمانم را بستم .

خدا می داند که در این فاصله ی کوتاه چه افکار ناامیدکننده ای که از ذهنم نگذشت چه تصاویر غم انگیزی

که جلو چشمانم نقش نبست .

در بزرگ و زیبای مدرسه ام ، با لیش هایی که مادر بزرگم رویش مالیده بود، بد منظره وزشت شده بود

 البته این ها همه بگذر داشت آنچه قلبم را آتش می زد این بود که در مدرسه برای همیشه بسته می شد !!!

حتی رد لیش هایی را که بر روی زمین مانده بود را هم می دیدم .

 ننه بی بی که پیر بود چطور توانسته بود در به آن بزرگی را لیش مالی کند ؟ اصلا کی بیدار شده بود که هیچ

کس او را ندیده بود ؟

حتما صبح خیلی زود آمده که هم فرصت داشته باشد، هم کسی او را نبیند و مانعش شود .

اصلا مگر کسی می توانست مانع او هم بشود . وقتی جوشی می شد فیل هم حریفش نبود

حتی از جوی کنار مدرسه هم بدم آمد ، جویی که هر بعد از ظهر بعد از تعطیلی مدرسه ساعتی را در آن

بازی می کردیم وخوش می گذراندیم .

اگر این جو نبود ننه بی بی از کجا می خواست لیش بیاورد .

کاش هیج جویی از کنار هیچ مدرسه ای رد نمی شد .

روز های بی مدرسه ، بی معلم ، بی درس و مشق  ، پنج شنبه های بی سکوی افتخار ، بی جایزه

حتی تصورش هم برایم غیر ممکن بود .

داشتم از زبان باز می شدم و کسی نبود مرا از این حال در بیاورد .

آخر دلم را به دریا زدم و همان طورکه به دیوار چسبیده بودم سرم را به طرف کوچه ی مدرسه

 چرخاندم و چشم هایم را باز کردم .

 در کمال تعجب وحیرت منظره ای دیدم که باورش برایم سخت بود ، در مدرسه مثل همیشه بود ،

 مثل همیشه ، حتی به نظرم بزرگ تر و زیباتر .

در باغ بهشت من سر جایش بود بی لیش ، بی لجن

خوشحال به طرفش دویدم  و بی آن که نگران نگاه کسی باشم برای اولین بار آن را بوسیدم .

 در یک لحظه همه ی چیز هایی که از دست داده بودم به من برگشت ، مدرسه ی هفده شهریور ،

مدرسه ی زیبای من ، و مادربزرگ دوست داشتنی ام .

هرگز به اندازه ی آن روز مادر بزرگم را دوست نداشتم .

کم کم بچه های دیگر هم از راه رسیدند و دوباره حیاط بزرگ و با صفای مدرسه از شور و ولوله ی بچه ها

پر شد .

آن روز سر صف صبحگاه بلند تر از همیشه و حتی بی نگرانی از این که بچه ها صدایم را بشنوند فریاد زدم:

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی ننه بی بی م را نگهدار                              نویسنده : اعظم زعیمیان

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده