رفتن به بالا
  • سه شنبه - ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۷:۵۷
  • کد خبر : ۱۲۵۹۰۹
  • چاپ خبر : “کلوپ”
  نویسنده : اعظم زعیمیان

“کلوپ”

آفتاب بافق؛ بالش را زیر سرش کمی جابجا کرد و دوباره خوابش برد . ساعت زنگ دار سومین نوبت کاریش را انجام می داد ولی او همچنان در خواب ناز به سر می برد. روز حسابی بالا آمده بود و آفتاب همه ی اتاق را پر کرده بود . ساعتی نگذشت که آفتاب گستره اش […]

آفتاب بافق؛ بالش را زیر سرش کمی جابجا کرد و دوباره خوابش برد .

ساعت زنگ دار سومین نوبت کاریش را انجام می داد ولی او همچنان در خواب ناز به سر می برد. روز حسابی بالا آمده بود و آفتاب همه ی اتاق را پر کرده بود .

ساعتی نگذشت که آفتاب گستره اش را به همه ی اتاق رساند و کم کم به صورتش رسید . روی دنده ی راستش چرخید ، پتو را کنار زد و با احساس خنکی که به سراغش آمد دوباره به خواب رفت .

یک ماه پیش وقتی تصمیم گرفت مرخصی بگیرد تا در نبود خانواده به خودش برسد و قبراق سر کارش برگردد، هرگز فکر نمی کرد به این سرعت روزهای پایانی از راه برسند و او بیشتر وقتش را در خواب گذرانده باشد .

دوباره غلتی زد ولی این بار از روی تخت به زمین افتاد . مثل آدم های جن زده سر جایش نشست نگاهی به اطرافش انداخت و موقعیتش را ارزیابی کرد

من خونه م ، تنهام و الان ساعت هاست که خوابیده م

 همه ی بدنش درد می کرد ، به موهای ژولیده اش چنگ انداخت ،

– چقدر ازشما متنفرم

خانه در سکوت مطلق بود همان که همیشه آرزویش را داشت ولی این خواب لعنتی همه ی وقتش را نابود کرده بود

 تلوتلوخوران خودش را به روشویی رساند ، نگاهی به آینه انداخت . چشمش هایش پف کرده و کنار لبش سفیدک زده بود  .

مشت آبی به صورتش پاشید . قطرات آب روی آینه ریخت و او را از آن که بود بد ریخت تر کرد

به طرف آشپزخانه رفت . کتری را روشن کرد و همان جا روی صندلی نشست .

 هنوز آب کتری داغ نشده بود که چایی شب مانده را در لیوان ریخت و آب نیم گرم را روی آن بست.

چایی را  سر کشید  و به هال برگشت . خودش را روی مبل انداخت و کتاب “بیگانه ی ” آلبر کامو را

 که دیشب تا نیمه خوانده بود برداشت ، از دیشب تا به حال حسابی درگیر روحیات مورسو شده بود

اصلا یک جورایی با او هم ذات پنداری می کرد ، او هم با گرمای زیاد هوا کلافه می شد و همه ی اعصابش به هم می ریخت .

چند صفحه  از کتاب را خواند ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت

دل ضعفه ی شدیدی به سراغش آمد، به آشپزخانه برگشت و نان یخ زده ای را داخل فر گذاشت

_این مورسو هم آدم جالبی بوده ، کی به خاطر گرمای هوا که اذیتش کرده آدم می کشه ، یا درست روز بعد از مرگ مادرش میره شنا

 در همین فکرها بود که بوی سوختگی به مشامش خورد  .در فر را که باز کرد تقریبا همه ی نان سوخته بود

تکه های سالم نان را جدا کرد و سعی کرد هر طور شده با کمی پنیر خودش را سیر کند

به هال برگشت، شاید فرصت خوبی بود تا فیلم ناتمام دیشب را تا پایان ببیند

روی مبل دراز کشید و خودش را به دیدن فیلم سرگرم کرد ولی دوباره پلک هایش سنگین شد.

مقاومتی نکرد و به راحتی تسلیم خواب شد .

خواب حسابی او را در خودش کشیده بود که با صدای زنگ خانه از جا پرید.

 نگاهی به آیفون انداخت ، دوستش پشت در بود .

_ آخ خدای من دوباره این کنه اومده سراغم، اصلا حوصله ش را ندارم

صدای تلویزیون را کم کرد  . فیلم تا پایان رفته بود و برای بار دوم به نیمه رسیده بود

دوستش قصد رفتن نداشت و مرتب صدای زنگ را در می آورد. دراز کشید و بالش را روی گوش هایش گذاشت .

داشت سعی می کرد صدای زنگ را نشنود که خوابش برد  این بار هیچ زنگی برایش به صدا در نیامد و او یک

ساعت دیگر هم خوابید .

چشمانش را که باز کرد روی عقربه های ساعت ثابت ماند ، با تعجب از خودش پرسید : ساعت چنده ؟!

ساعت یازده صبح بود و امروزش نیز مثل بقیه ی روزها خراب شده بود .

نگاهی به حیاط انداخت . گنجشک ها از این شاخه به آن شاخه می پریدند و صدایشان همه ی حیاط را پر کرده بود . به حال گنجشک ها غبطه خورد .

 _خوش به حالشون ، چقدر سر حال و سر زنده ن . اگر من حال اونا را داشتم وضعم از زمین تا آسمون فرق

 می کرد. این پرخوابی ، این کسالت ، لعنت به همشون

صدای پرندگان او را به حیاط کشاند .

روبروی باغچه ایستاد و نگاهی به درختان رنگ پریده انداخت .

خاک باغچه از بی آبی خشک شده بود . شیر آب را باز کرد و شیلنگ را در باغچه گذاشت کمی آب به سر و روی

درختان و خودش پاشید

خنکی آب حالش را بهتر کرد . همان جا کنار باغچه نشست و حیاط را از نظر گذراند

کفش هایی که چند وقت پیش برای پیاده روی خریده بود حالا غریب وار گوشه ی حیاط افتاده و لایه ی خاکی،

رنگ سفیدش را به خاکستری کشانده بود .

دوچرخه ی زیبایش ، حالا به چه روزی افتاده بود .

وقتی کتاب ” دو ” موراکامی _ نویسنده ژاپنی _ را می خواند حسابی شیفته ی دویدن و دوچرخه سواری شده

بود . همان روزها بود که دوچرخه را خرید .

موراکامی آنقدر جذاب خواننده را در تجربه های دویدنش شریک می کرد که هر کس دوست داشت تجربه ای مشابه او داشته باشد :

” در لحظه ی رسیدن به خط پایان در توکورو – چو بسیار خوشحال بودم البته هر بار در مسابقه ی دو استقامت به خط پایان می رسم ، خوشحال می شوم ولی این بار خوشحالی ام مضاعف بود چنان که دست راستم را مشت کردم و در هوا تکان دادم و ساعت ، چهار وچهل و دو دقیقه را نشان می داد .یازده ساعت و چهل ودو دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود “

موراکامی یازده ساعت یازده ساعت می دوید و او هرروز به همان اندزه می خوابید

خاک کفش هایش را تکاند و آن ها را بعد از مدت ها پوشید . نرم نرم شروع به دویدن کرد ، به یاد یکی از جملات کتاب افتاد :

_بدن سیستمی بی نهایت کنش مند و عمل گرا دارد باید اجازه دهید فشارهای با فاصله ی تمرینات را روز به روز حس کند، در آن صورت شرایط را درک خواهد کرد

کم کم گام هایش را تندتر کرد .

تا به خود آمد یک ساعت تمام دویده بود . عرق از سر و رویش جاری شد و حالش حسابی جا آمد.

 دوش آب گرم از او یک آدم دیگر ساخت  .

 باید فکری به حال خودش می کرد .  پرخوابی دست او را در همه ی برنامه ها عقب انداخته بود

کاش می توانست مثل موراکامی با یک چرت نیم ساعته سر حال و قبراق شود ولی او بعد از یازده ساعت خواب

 همچنان کسل و بی حوصله می ماند .

لباس پوشید و  سوار بر دوچرخه به طرف کتابفروشی به راه افتاد.  در راه به خیلی چیزها فکر کرد .

_ باید کتابی پیدا کنم که فقط به من آگاهی نده ، من را به عمل واداره  

ولی از کتاب های انگیزشی  که تا به حال خوانده بود جز تغییری موقت و گذرا  اثری عایدش نشده بود .

مدتی در میان قفسه های کتاب به دنبال گمشده اش گشت .چندتایی را برداشت و دوباره زمین گذاشت

ولی ظاهرا باید دست خالی به خانه برمی گشت . موقع خداحافظی کتابی روی پیشخوان توجه اش

را جلب کرد ، ” کلوپ پنج صبحی ها “

از کلمه ی کلوپ خوشش آمد . کتاب را برداشت و ورق زد و چند صفحه ای از آن را خواند . “رابین شارما “

نویسنده ی کتاب سعی داشت به خواننده دستورهای عملی برای بیداری در ساعات طلایی روز را آموزش دهد

_  اسمش که قشنگه ولی تا کتاب را تا آخرش نخونم معلوم نیس به درد بخوره یا نه ولی به نظر میاد

از اون های دیگه بهتره  ، حالا جهنم ضرر ، نهایت میذارمش پیش دست اونای دیگه

 پول کتاب را پرداخت و از مغازه خارج شد .

************************************

بالش را زیر سرش جابجا کرد و نگاهی به ساعت انداخت . ساعت بیست دقیقه به پنج صبح را نشان می داد

 هوا تاریک بود و نسیم ملایمی می وزید ، آسمان در گرگ ومیش هوا حال دیگری داشت و هوای سحرگاه آواز

گنجشک ها را شنیدنی تر می کرد  .

 الان مدت ها می شد لذت هایی داشت که لذت خواب به گرد آن ها هم نمی رسید چون طلوع روزش پیش از طلوع خورشید بود

او به باشگاه پنج صبحی ها پیوسته بود                                                

                                                                                                   نویسنده : اعظم زعیمیان

ارسال دیدگاه


error: متن حفاظت شده